اَنــــــــــــــــــارکـــــــــــــــ
اَنــــــــــــــــــارکـــــــــــــــ

اَنــــــــــــــــــارکـــــــــــــــ

همیشه کنارم باش ...خدای مهربانم...

چند وقتی هست که چیزی ننوشتم توی وبم...شعری نگفتم......

 

سعی میکنم به امید خدا از این به بعد وقت بیشتری برای "خودم" بذارم...


***

خب  اما پست امروز من،


امروز روز خوبی بود...خداروشکر...

با ی سری از دوستان رفتیم گردش...  از صبح تا همین دم غروبی...

 

16 مرداد برامون خاطره شد ...و قرار گذاشتیم سالهای بعد به امید خدا این خاطره رو تکرار کنیم...و این روز و برای همیشه خاص نگه داریم...

کلی اتفاقای جالب و خنده دار و اکشنم پیش اومد که جذابیت گردشمون و دوچندان کرد...


مثلا اینکه :

نزدیک بود بریم توی تلویزیون چهره بشیم.....از شبکه سه اومدن باهامون مصاحبه کنن  برای ی گزارشی با موضوع "سفر" ...حالااونم وسط ناهارمون...لپا همه باد کرده...گفتیم نه اقا نمیتونیم اینجوری که...گفتن اتفاقا همین که ناهار میخورین خوبه...گفتیم آخه ما بومی هستیم نمیشه که سفر نیومدیم ...خلاصه ازسرخودمون بازش کردیم...


توی بازی توپ بدمنیتونمون گیر کرد بالای ی درختی اصلنم قصد نداشت با  نشونه گیری  سنگامون بیاد پایین...آخرش  یکی از خانواده های دور و برمون آقاشون زحمت  کشید از درخت رفت  بالا  و مشکل و حل کرد....

 


پیکنیک  همرامون نزدیک بود بترکه... مسئول محوطه ای که توش بودیم اومد با سنجاق و تجربه ش ی جوری برامون جمع و  جورش کرد و نذاشت بی ناهار بمونیم...


با 110 ام ی  تماس کوچولو داشتیم که اونام  زحمت کشیدن اومدن که داستانش و و نگم بهتره...

 

با ترنم آشنا شدیم...دختر کوچولوی خشگل و نازی  که باخانوادش از اهواز اومده بودن مسافرت...و ترنم ی کم از وقتش و با ما گذروند...

 

 ی عالمه عکس  همین الان یهویی و سلفی ، که با هم گرفتیم و قیافه های جالب ما توی عکسا...

 

و ...

 

دورهمی های دسته جمعی ی لطف و طمع خاص داره... خندیدن...با هم خوب بودن...به علایق همدیگه اهمیت دادن...برای هم  خوشحال بودن...خیلی حس خوبیه...

 

 

امیدوارم جمعِ همه ،همیشه جمع باشه...

 

***پی نوشت:

 

1>بازم تنها شدم.خواهر زاده ی نورسیده و خانوادش دیگه رفتن شهر و خونه ی خودشون...

ناراحتم اما...تنهاییم و دوس دارم...


2> امروز یکی از دوستام گفت بهت میخوره اسمت پروانه باشه.

 

 

 

به نام او که هماره بوده و هماره هست ...

خبر جدید اینکه ....ما ی قدم نو رسیده داریم






















محمد فَرهام عزیزم


















  خواهر زاده ی قشنگم...ورودت  به  دنیای قشنگِ خدای مهربون  و جمع خانوادگیه ما مبارک..

جالب بود دیروز تو بیمارستان...کنار اتاق انتظار بخش زایمان  کلی یادگاری نوشته بودن...با خودم گفتم دیگه اینجائم... همه مون هم که  وقتی احساساتی میشیم دیگه کاری نداریم به دیوار و  غیره وفلان، فقط میخوایم  احساساتمون و تخلیه کنیم...منم گفتم حالا  بذاربخونمشون تا سرگرم بشم حالا همه اکثرا نوشته بودن وای برای اولین بار خاله شدم...عمو شدم...مادر بزرگ شدم...یکی نوشته بود: ...برای بی نهایت بار دایی شدم


ان شاءالله که در کل قدم همه ی نورسیده ها  پر خیر و برکت و مبارک باشه


از اون دودلی هم که گفتم  و الان دیگه پاکش کردم فعلا به بیخیالی رو آوردم.....اگه بخوام همش بهش فکر کنم مغزم داغون میشه

*******************

چه می شود که میپری پرنده...؟؟

 

چه دارد این کبودِ  بی نهایت...

 

از آسِمان چه دیده ای که هربار...

 

به عمقِ  راه رفته می شتابی...


*******************

شعرای من

**