اَنــــــــــــــــــارکـــــــــــــــ
اَنــــــــــــــــــارکـــــــــــــــ

اَنــــــــــــــــــارکـــــــــــــــ

من هستم

هنوزم اینجا رو مثل ی کلبه ی دوس داشتنی می بینم...

نمیدونم چقد از اخرین بار گذشته...


اما من هنوزم هستم

من ان شاء الله سه شنبه از پایان نامم دفاع میکنم...

خیالم راحته ...چون خدا باهامه...



به نام خدای خوب و مهربون

سلامممممم به خودم....به وبلاگه خاک گرفتم و به کسایی که شاییییییییییییییید بیان به این کلبه سربزنن.........

فک میکنم ی سالی میشه که اینجا نیومدم.....

از نیلگون عزیزم ممنونم که برام پیغام گذاشته و حالم و پرسیده ...

هرچند خیلی دیر پیامش و دیدم....

خب میتونم بگم که درگیر درس و زندگی شدم.....و خیلی زیاد......میتونم بگم که  این خونه ی قدیمی خیلی وقت بود که از یادم رفته بود......

دعا میکنم همتون خوب و سرحال باشید....

خب الان باید بگم که به جاهای خوبه درسم رسیدم ....حالا دیگه ترم سوم هستم... ی فرد همه فن حریف در انجام تکالیف درسیش.معدل الف ... . و اینک با تصویب پروپوزالم ،  ی قدم  دیگه به پایان دورانه در حال گذر "کارشناسی ارشد " نزدیک شدم........


از همین الان دارم نقشه می کشم برای دکترا...ان شاء الله......

زندگیم ی وقتایی می پیچه به هم...ی وقتایی خود به خود باز میشه و ی وقتایی گنگ و مبهمه....

اما ی چیزی هست که درگوشی به همتون میگم.....

خدا خیلی حواسش بهم هست......

مطمئنم که حواسش به شماهم هست.......

حواستون به خدا باشه .......


نمیدونم دوباره کی بیام.....ولی امیدوارم  دست پر بیام.......


فعلا خدانگهدار.........




...




در قید غمم ، خاطر  آزاد ، کجایی....

تنگ است دلم، قوت فریاد ، کجایی....

کو هم نفسی ، تا نفسی شاد  برآرم...

                         ای آنکه نرفتی دمی از یاد ....

                                                                              کجایی....

وارونه شدم

به نام خدای مهربونم.


سلام.نمیدونم کسی سرمیزنه بازم به خونه ی من یا نه.

هععععععععععععییییییییی......وقتی پست قبلیو  می بینم دلم میسوزه.........این چی بود خودم و کشتم واسش.....دانشگاه خیلی سخته از من می شنوین نیاین....نرین...ننویسین....نخونین.....


خیییییییییییلیییی خستممممممم......امتحانا کمرم و شکسته.......ارشد میخواستم چیکار آخه....


آره واقعا وارونه شده حسمممممم.....کاش بشه به ی چشم بهم زدن تموم بشه راحت شمممم....


اوه چقد دلم پره همه ی پستم و با غر زدن پر کردم....


خداروشکر که باز م تونستم بیام سربزنم  به اینجا. 

بعدا نوشت: قالبم و زمستونی کردم چون عشق برفم ..... هنوز او ن برفی و که میخواستم تهران ندیدم....آخ خدا جون کی بشه ی دل سیر برف بازی کنم خودمو له کنم تو برفا....ان شاء الله

خدا جونم ممنوووووووووووووووووووووون........


وای.....نمِ بارون......نمِ بارون......نمِ بارون......



چقدر من فصل سرما رو دوس دارررررررررررررم......


خدااااااااااااااااااااااااا........


امروز اینجا بارون نم نم بارید رو زمینِ خدا.....


دارم لحظه شماری میکنم واسه وقتی که زمین این شکلی بشه......



چقدر من بارون و  دوس دارم......چقدر از فصلای سرد خوشم میاد.....

 

الان به شدت حس خوبی دارم برای سرمایی که دارم حس میکنم...و به خاطر آفتابی که رفته پشت اَبرا قایم شده و سایه های مکرر  و  دستای یخ زده از سرما.........خدایا شکرت که کناربهار و تابستونت،پاییز و زمستونم آفریدی......خدایا شکرت که بارون و برف و  سرما رو آفریدی........

 

پی نوشت:


1_ امشب به امید خدا بالاخره بعد از کلیییییییییییییییی انتظار جواب کنکور ارشد میاد......میام می گم نتیجه ش چی شده ان شاء الله:)

دینگ دینگ.....بزنگ زنگ و........جوابا اومد.......خدایا شکرت.......امام زمانم ممنونتم.........چجوری تشکرکنم از همه...........نتیجه:روزانه دانشگاه شهید بهشتی....بازرگانی بین الملل........ همونی شد که آرزوم بود......خدایا دعامیکنم همه با خیر و صلاح تو به آرزوهاشون برسن..............الهی آمین......



2_می بینیت که پیش پیش رفتم به استقبال پاییز.....دلیلاش و بالا گفتم:)



3_ کتاب "بی بال پریدن" و از مرحوم قیصر امین پور مطالعه کنید....من که دوسش داشتم11 تا نثر ادبی و  توی این کتاب از مرحوم امین پور میخونیم.ی کوچولو از نثر"مثل کوچه های روستا"رو براتون  میذارم ...خخخخخیییییییییییلی قشنگه...:))خصوصا" کاملش....


***

همه چیز از آن جا شروع شد:خواهرم مریض شده بود .هرچه در روستا دوا درمان کردیم، خوب نشد.
او را به شهربردند، هنوز به شهر نرسیده بودند که خواهرم مرد.
نه او به دکتر رسید و نه دکتر به او رسید.
از همان روز پدرم گفت : ((باید به شهر برویم.))
...
مادرم بقچه اش را می بست .من دلم میخواست گوشه ای از آسمان صاف روستا را بردارم ،در بقچه ی مادرم بگذارم ،تا هر وقت دلم تنگ شد به آن نگاه کنم.
مادرم رختخواب ها را می بست،رختخواب هایی که بوی پشت بام خنک تابستان را می داد.
...
دلهره داشتم،آیا در شهر هم می توانم هر روز صبح کفش هایم را دربیاورم و با پای برهنه روی علف های شبنم زده راه بروم؟
...
همسایه ها و قوم و خویش ها تا سرجاده با ما آمدند.دوستان من هم آمده بودند.از همه خداحافظی کردیم.
ما می رفتیم و روستا سرجای خودش ایستاده بود.
من دوست داشتم مثل کوچه های روستا باشم.مثل کوچه ها در روستا بپیچم، دور بزنم و محله ها را با هم پیوند بدهم.
دوست داشتم مثل کوچه ها باشم و در روستا بگردم.

نه مثل جاده که از روستا بیرون میرفت و دیگر بر نمی گشت!

***


 و در نهایت پاییزتون پیش پیش مبارکککککککککک